لباس بچگی از بند رخت من گم شد
کسی بزرگ شد و توی تخت من گم شد
کتاب حرفه و فن، آب سرد و لکه ی خون...
میان کوه سوالات سخت من گم شد
هزار تکه ی یک نقشه ی جهان بودم
شبی که باد زد و پایتخت من گم شد
...
شبیه پاک کن از جامدادی ام قل خورد،
و زیر نیمکتی کهنه، بخت من گم شد