آشیان تازه

من همین روزها دلم باید / فکر یک آشیان تازه شود ...

آشیان تازه

من همین روزها دلم باید / فکر یک آشیان تازه شود ...

بلوغ


لباس بچگی از بند رخت من گم شد

کسی بزرگ شد و توی تخت من گم شد


کتاب حرفه و فن، آب سرد و لکه ی خون...

میان کوه سوالات سخت من گم شد


هزار تکه ی یک نقشه ی جهان بودم

شبی که باد زد و پایتخت من گم شد


...

شبیه پاک کن از جامدادی ام قل خورد،

و زیر نیمکتی کهنه، بخت من گم شد