روزی از روزگار، در مترو
وسط کار و بار در مترو
مثل ابر بهار در مترو،
دختری زار زار در مترو...
وقت، وقت شلوغی متروست
عصر، یک ربع مانده به گریه
مترو بوی جنازهی مانده
مثل اینکه خورانده به گریه
مردم خسته لای در ماندند
گریهام توی گوشتر میرفت
دستها میفروختند مرا
منِ ارزان فروشتر میرفت
دستها میفروختند مرا:
"هر کسی خواسته، بیاورمش
اصل، در بستهبندی کامل
پاک، آراسته...، بیاورمش؟"
هر کسی یک حقیقت تنهاست
یک نفر کاش با حقایق من...
هرچه آزار دادهام خود را
هیچکس تابهحال، عاشق من...
-وسط صحنهسازی کلمات-
شعر باید خودش بیاید، نه؟
لای وبلاگهای قافیهیاب
هی نباید که کش بیاید، نه؟
آخرش هیچچی نخواهد شد
دختری زار زار در مترو...
تا رسیدن به مقصد بعدی
مثل ابر بهار در مترو...
مرداد ۱۴۰۰