من؟ گریه؟ رد اشک که بر پلکِ...؟ هیچ وقت!
یک آدم موجه عاقل که هیچ وقت...!
دکتر! مریضی ام شب سردی شروع شد
از یک خیالبافی باطل که هیچ وقت ...
از فکر حرف و خندهی روزی هزار بار...
تا طرح بینهایت رایتل که هیچ وقت ...
از سرچ اسم و عکس و نشانی و ... هیچ چیز!
لعنت به این نفهمی گوگل که هیچ وقت ...
(پیدا نمیکنم وسط جمعیت تو را
این عکس دسته جمعی بیخاصیت، تو را_
گم کرده در میان خودش، نه، تو نیستی
لعنت به هر تشابه اسمی! فقط تو را ...)
دکتر نشست و دست به پیشانیام گذاشت:
"یک کیس ناامید خل و چل که هیچ وقت ..."
(پیشانیات بلند، پریشانیات بلند
آوازهای مست خیابانیات بلند
بالا بلند عشوهگر نقش باز من!
دنبالهدار ِ قسمت پایانیات بلند!
راهی که تا همیشه به آن فکر میکنم...
دیوارهای خانهی سیمانیات بلند
در عکس هفت سالگیات غرق میشوم
رویای روزهای دبستانیات بلند...
خوابم نمیبرد که تو را آرزو کنم
شب مثل خوابهای زمستانیات بلند)
دکتر خمیدهتر شد و نبض مرا گرفت
خون بود، خون، خلاصهی یک دل که هیچ وقت...
___
در دفترم نشسته و فریاد میزند
یک شعر عاشقانهی "ناقص" که هیچ وقت
"کامل" نشد.
تختش پر گریه بود و سردرد که مرد
از پنجره دید ماه ولگرد که مرد
نه تیغ، نه قرص، نه ... ، شبی قبل از خواب،
آنقدر به مرگ فکر میکرد ... که مرد
افسرده بودن، غصه خوردن، خودکشی کردن
یک صبح خوابالود بهمن خودکشی کردن
بی حال افتادن میان خلسه ای شیرین
پشت بخاری های روشن خودکشی کردن
طی کردن سیر تکامل توی یک مصراع :
"دختر" به دنیا آمدن، "زن" خودکشی کردن
پایان زیبا داشتن، در اوج خوشبختی-
لای روبان و تور و دامن خودکشی کردن
از رنگ و روی زرد این آیینه ترسیدن
هر روز با یک قرص آهن خودکشی کردن
بحران معنا داشتن، بحران استقلال!
وابسته ی مردی..... نه! شخصا خودکشی کردن!
... سختش نکن دختر! ببین، کاری ندارد که!
در شعرهای ساده ی من، خودکشی کردن
دفترچه ای و عروسکی بر تختش
گلدانی و پرده ای و دیگر ؟ .... تختش
از روشنی ملافه هایش پیداست
یک روز عروس می شود در تختش
لباس بچگی از بند رخت من گم شد
کسی بزرگ شد و توی تخت من گم شد
کتاب حرفه و فن، آب سرد و لکه ی خون...
میان کوه سوالات سخت من گم شد
هزار تکه ی یک نقشه ی جهان بودم
شبی که باد زد و پایتخت من گم شد
...
شبیه پاک کن از جامدادی ام قل خورد،
و زیر نیمکتی کهنه، بخت من گم شد