آشیان تازه

من همین روزها دلم باید / فکر یک آشیان تازه شود ...

آشیان تازه

من همین روزها دلم باید / فکر یک آشیان تازه شود ...

می خندم !

من به شیر خراب  می خندم 

یا به جریان آب می خندم  

 

چند روزی است خنده رو شده ام  

بی حساب و کتاب می خندم  

 

من به جوک های بی لطافت تو   

چون که دارد ثواب ، ‌می خندم !   

 

زندگی زخم ها به من زده است  

من به جای عتاب ، می خندم  

 

از جهنم مرا نترسان که ،

تا بگویی عذاب ، می خندم 

 

فال حافظ گرفتم و آمد :  

لعل و جام شراب ...... می خندم  

  

... خواهی ام دید روزگاری که ،  

دارم از توی قاب می خندم : 

 

تو برای من اشک می ریزی  

من به جای جواب ، می خندم .... 

 

   

*********

ـ «بس کن این شعر بی سر و ته را ،  

نصفه شب شد ،  بخواب .... » 

ـ ... می خندم !

 

مخواه از من !

پشیمانم، ولی دیوانه ی تو 

پشیمان تر ، دلم : ویرانه ی تو !   

  

همیشه آشنایم بودی و من 

شدم یک مرتبه ، بیگانه ی تو  

 

حصار خاطرات تلخ و شیرین    

شده دیوار های خانه ی تو 

   

تمام شب، به گوشم ماه می خواند 

سرود و قصه و افسانه ی تو   

 

گمانم ماه هم با این همه کار،     

شده این روزها ، پروانه ی تو !  

  

**

مخواه از من که زلفم گاه و بیگاه   

نریزد از قضا بر شانه ی تو ! 

  

  

 پی نوشت : 

 تمام پول هایم ته کشیده ! 

 بگو کی می رسد یارانه ی تو ؟!!!!!

هر روز ، با خیال تو !

این روزها ، بدون تو دلگیر می شوم  

دلگیر نه ، که بی تو زمینگیر می شوم    

  

 از دیدن ِ غمی که نشانم نمی دهی  

در چشم های فهوه ای ات ، سیر می شوم   

 

 در گیر و دار زندگی بی بهانه ام ،   

هر روز ، با خیال تو درگیر می شوم !  

 

... باید بدون بودن تو ، عمر بگذرد 

عمری که در صرافت ِ  آن ، پیر می شوم  

  

کینه از ماه !

من امشب غصه ای دلخواه دارم 

و شاید قصه ای در راه دارم .... 

 

نه فکر توبه و ترک گناهم 

نه امیدی به شاهنشاه دارم 

 

اگرچه لحظه هایی شادم اما  

غمی هم گاه و هم بیگاه دارم  

 

من اینجا از تمام دار دنیا  

گمانم سایه ای همراه دارم  

 

سخن هایم همه تکراری اند و  

به جای حرف ‌‌ بر لب آه دارم 

 

من از گیسوی تو دشتی پر از شب ...

میانش جاده ای از کاه دارم 

 

دلم می خواست امشب تیره تر بود 

که در دل کینه ای از ماه دارم .. 

 

چه گفتم ؟ کینه در دل ؟! طنز تلخی است... 

مگر من هم دلی همراه دارم ..؟!  

  

 

 

پی نوشت :  

 

بر آن بودم که شاعر گردم اما ......... 

ولش کن ! درس و دانشگاه دارم !!! 

 

 

 اول شهریور ۱۳۹۰

به نام خدا ...

من همین روزها دلم باید  

فکر یک آشیان تازه شود ...